![]() |
جمعه 28 مهر 1391 |
خمارین چشم و شب گیسو، چه میخواهی تو از جانم
چگونه دل اسیرت شد، قسم به شب نمیدانم
شدم آواره و زخمی، ز تیر ناز مژگانت
شده حاصل، غمی بر دل، رسیده خون به چشمانم
برای چشم ناز تو، تمام هستیم دادم
دگر جز این نفس مانده؟بیا این نیز بستانم
برای قلب تنهایم، تو هستی قبله حاجت
کمی با من مدارا کن، ببین خالیست دستانم
دلم از ساغر چشمت ،شراب عشق می نوشید
چه شد پایان کار ما، از این تقدیر حیرانم
همیشه زندگانی را، برای من سر آغازی
بیا امشب، نیایی تو، سحرگه رو به پایانم
![]() نویسنده : م صادقی
![]() |